برشی از کتاب

سلوک معنوی

سلوک معنوی

حکایت دشنام یک بازاری به مالک اشتر

داستان مالک اشتر بسیار مشهور است. او که مردی درشت اندام و قوی هیکل بود روزی از بازار کوفه می گذشت. شخصی از بازاریان که او را نمی شناخت زباله ای به سمت او پرتاب کرد و به سر و صورت مالک خورد. مال اعتنایی نکرد و رد شد. بعد از رفتن مالک، یک نفر به آن بازاری گفت می دانی این کسی که به او جسارت کردی که بود؟ او مالک اشتر، سپهسالار علی بن ابی طالب بود. آن مرد ترسید و برای عذرخواهی به دنبال مالک راه افتاد. دید مالک وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. بعد از نماز به سمت او رفت و با ترس و شرمندگی اظهار پشیمانی کرد. مالک گفت: نگران نباش، من جای دیگری می رفتم ولی به مسجد آمدم تا دو رکعت نماز بخوانم و بعد از تقرب به حق تعالی درباره تو دعا کنم تا خداوند از گناه تو بگذرد و تو را هدایت کند.

اولیاء الهی و مردان بزرگ در مقابل ناملایمات و تلخی ها عکس العمل نشان نمی دهند؛ بلکه حلم و بردباری پیشه می کنند.

حکایت دو گوش و یک زبان

سقراط کم غذا می خورد و لباس زبر می پوشید. روزی شاگردش، افلاطون، برایش نوشت: تو می گویی که نیکویی به هر موجود زنده واجب است، اما تو با آنکه یک جانداری، به خود رحم نمی کنی، کم غذا می خوری و لباس زبر می پوشی. جناب سقراط در پاسخ وی نوشت: مرا به پوشیدن لباس زبر و خشن سرزنش می کنی، در حالی که گاه آدمی زشتی را دوست دارد و از زیبایی روگردان است. همچنین مرا به دلیل کم خوراکی ملامت کردی در حالی که من به خاطر اینکه زندگی می کنم غذا می خورم و تو برای خوردن زندگی می کنی. جناب افلاطون دوباره برایش نوشت: سبب کم غذا بودنت را فهمیدم، اما چرا کم سخن می گویی؟ اگر در خوردن به خودت سخت می گیری، به چه دلیل از حرف زدن با مردم خودداری می کنی؟ سقراط در پاسخ نوشت: چیزی را که باید ترکش کنی پرداختن به آن بیهوده است. خداوند به تو دو گوش و تنها یک زبان بخشیده است. تا دو برابر آنچه می گویی بشنوی، نه آنکه بیش از آنچه می شنوی بگویی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *