در بخشی از کتاب سلوک النفس در ذیل مبحث مرتبه دانیه و عالیه انسان اینطور آمده است:
میّت به تعبیر مردم مُرده است در حالی که حقیقت او که نفس است نمیمیرد؛ چون انسان موجود ازلی نیست ولی ابدی است. در روایت آمده است که: «تنتقلون مِن دارٍ إلی دارٍ[1]»؛ بعضی از مردم فکر میکنند وقتی انسان مُرد دیگر تمام میشود اما واقعیت این است که انسان اگر چه ازلی نیست ولی موجودی ابدی است. خداوند هم ازلی و هم ابدی است ولی ما ازلی نیستیم اگرچه ابدی هستیم و تا بینهایت خواهیم بود؛ منتها کیفیت هستیهایمان تغییر میکند. یک روز در رحم مادر هستیم و روزی دیگر در رحم دنیا. حضرت علامه حسنزاده (رحمۀ الله علیه) میفرمودند: «ما دو رحم داریم: یک جا رحم مادر و یک جا رحم دنیا»؛ رَحِم یعنی محلّ پرورش، اکنون هر یک از ما در رحم دنیا پرورش پیدا میکنیم و زمانی در رحم مادر پرورش جسمانی داشتیم. انسان در رحم طبیعت هم میتواند پرورش جسمانی و هم روحانی داشته باشد، البته پرورش جسمانیاش موقت و محدود به یک زمان است ولی پرورش روحانی او تا آخر عُمر ادامه دارد.
انسانی که به تعبیر مردم مُرده است، کالبد تن او جماد است و دیگر به آن بدن نمیگویند؛ زیرا بدن بودن آن به این معنا است که تحت تربیت نفس باشد ولی الآن دیگر این طور نیست و لذا بعد از مرگ به آن جنازه و جسد میگوییم و دیگر نمیتوان گفت بدن اوست؛ چون آنگاه بدن او محسوب میشود که در آن تصرّف داشته باشد. همانطوری که در مورد موجودات دیگر که جدا و بیگانه از نفس هستند، لفظ نفس را به کار نمیبریم، بدن انسان آن است که انسان در وی تصرف میکرد و در شخصیت او دخیل بود و از این رو است که بدن را مرتبۀ نازلۀ نفس مینامیم. پس بالاخره نظر حضرت علامه حسنزاده (رحمۀ الله علیه) نسبت به نفس این شد که انسان دارای دو مرتبه است که مرتبۀ عالیه او نفس و مرتبۀ دانیه او را بدن میگوییم. مگر نه این است که بدنِ مُرده متلاشی میشود؛ پس چرا بدن ما که زندهایم متلاشی نمیشود؟ چون دارای نفس است. پس آن سبکی و سنگینی، فرمانجستن، پریدن، تازگی، زیبایی، بستگی و پیوستگی و همۀ احوال و اطوار و کارهای گوناگونش کار نفس است و همۀ ادراکات او از نفس است که در ظاهر و باطن بدن ظهور و تجلّی میکند. ظاهر بدن
همین کارهای ظاهری است و باطن هم مربوط به دستگاههای گوارش است و مطابق با هر موطن و موضعی اسم خاص پیدا میکند، در معنای مقصود ما، مُلاّی رومی در دفتر اول مثنوی چند بیتی بسیار شیرین سروده که مناسب است این درس را به گفتار بلند وی خاتمه دهیم.
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست | پرتو عارّیت آتشزنی ست | |
گرچه شود پُر نور روزن یا سرا | تو مدان روشن مگر خورشید را | |
هر در و دیوار گوید روشنم | پرتو غیری ندارم این منم | |
پس بگوید آفتاب ای نارشید | چون که من غایب شوم آید پدید | |
سبزهها گویند ما سبز از خودیم | شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم | |
فصل تابستان بگوید که ای اُمم | خویش را بینید چون من بگذرم | |
تن همی نازد به خوبیّ و جمال | روح پنهان کرده فرّ و پرّ و بال | |
گویدش ای مزبله تو کیستی | یک دو روز از پرتو من زیستی | |
غنج و نازت مینگنجد در جهان | باش تا که من شوم از تو جهان | |
گرمدارانت تو را گوری کنند | طعمۀ موران و مارانت کنند | |
بینی از گند تو گیرد آن کسی | کو به پیش تو همی مردی بسی | |
پرتو روحست نطق و چشم و گوش | پرتو آتش بود در آب جوش[1] |
اگر میگوییم این اتاق پنجره دارد، پس روشن است و روشنایی را به پنجره نسبت میدهیم. این پنجره، شب هم وجود دارد، پس چرا اتاق روشن نیست؟ چون روشنایی را از خورشید دارد.
در فصل بهار که همه جا سبز است و گلها شکفتهاند گیاهان این سبزهها را به خودشان نسبت میدهند، اما بهار داد میزند که اگر من نبودم شما کجا بودید؟ دو ماه پیش که ماه اسفند و زمستان بود آیا شما در کار بودید؟ تابستان میگوید اینقدر به خودت نناز! بگذار من بروم بعد معلوم میشود که تو سبز هستی یا نیستی. پس نفْس انسان به منزلۀ فصل تابستان است و اگر این بدن طراوت دارد به خاطر نفْس است.
این جهان و آن جهان فرق میکند؛ جهان اولی به معنای عالَم است و جهان دومی اسم فاعل جهیدن است. حضرت علامه حسنزاده (رحمۀ الله علیه) میفرماید که پیشینیان ما فارسیزبانان عجب آگاه بودهاند که اسم این عالَم را جهان گذاشتهاند؛ گویا قرنها قبل از پیدایش مرحوم ملاصدرا رحمه الله علیه، پی به حرکت جوهری برده بودند و فهمیده بودند که عالَم یک پارچه در حرکت است و از این رو اسمش را جهنده گذاشتهاند؛ چون دائم در حال جهیدن است.
در این عالَم اگر یک پشه بیاید و یک نیش مختصر بزند، چطور به آن توجه میکنید و او را میکشید، امّا در قبر مار آمده آیا آن را میتوانیم لِه کنیم؟ اصلاً میتوانیم کوچکترین اشارهای به آن داشته باشیم؟ نفس میگوید اینجا در این عالَم مَن هستم ولی در قبر من با تو نیستم و هیچ کارایی ندارم. نفس میگوید بعد از مردن به مجرّد اینکه کسی از نزدیک تو عبور کند بینی خود را از بوی تعفن میگیرد، پس چرا در حال زنده بودن بینیاش را نمیگرفت؟ چون من هستم و نمیگذارم تو حالت گندیدگی پیدا کنی.
طبیعت آب سرد است اما اگر جوش باشد نمیشود به آن دست زد؛ زیرا پرتو آتش در این آب آمده است. در مورد چشم و گوش پرتو روح است. گفتهاند: «نفس چراغ است و بدن چراغدان». این یک تشبیه است؛ مثل آن است که گفتیم نفس مرغ است و بدن هم لانه. آن روشنایی، نفس است و آن جایگاهی که این روشنایی را ارائه میدهد، بدن است. در قدیم اتاقها دارای چراغدان بودند که طاقچۀ کوچکی بود و وسیلۀ روشنایی را در آنجا میگذاشتند. چراغدان اثر ندارد ولی حافظ چراغ است که دست بچه به آن نرسد و آسیب نبیند؛ همچنان که متلاشی شدن بدن بعد از مرگ زیر سر این است که نفس به بدن تعلّق ندارد. بنابراین اگر ما در قبرستانها وقتی قبرها را حفر میکنیم با جنازههای متلاشی مواجه میشویم ولو صاحب بدن شهید شده باشد، نباید این را دلیل بر تنقیص بگیریم. برای بعضی از مردم تعجبآور است که چرا جنازۀ شهید، یک مشت استخوان است اما باید دانست که این دلیل بر نقص نیست؛ زیرا به طور طبیعی هر بدنی نفس نداشته باشد، به تدریج میپوسد و اسکلت میماند و حتی به مرور زمان اسکلت هم از بین میرود. این دلیل بر این نیست که صاحب جنازه کوتاهی داشته است بلکه این طبیعی است. اگر خورشید بتابد و روشن کند آیا جای سوال دارد؟ طبیعی است. اگر آتش، آب داخل دیگ را گرم کند طبیعی است. اگر بدن در قبر نپوسد، علت میخواهد؛ پوسیدن علت نمیخواهد. بنابراین اکثر قریب به اتفاق انسانها بعد از مردن در قبر متلاشی میشوند؛ منتها قواعد و قوانین طبیعی در بعضی از موارد با دخالت یک امر قویتر استثنا میخورد. به عنوان مثال آتش باید بسوزاند و این سوال ندارد ولی حضرت ابراهیم (علیه السلام) را نمیسوزاند که به برکت یک عامل قویتر که ارادۀ حق تعالی است استثنا خورده است. فلز تیز بر روی یک شیء لطیف و نرم مثل گلو و گردن انسان تأثیرگذار است و آن را میبرد ولو گلوی مبارک امام حسین (علیه السلام) باشد ولی در جریان ذبح حضرت اسماعیل (علیه السلام) استثنا میخورد و نمیبرد. آب به طور طبیعی باید غرق کند ولی در جریان حضرت موسی (علیه السلام) و بنیاسرائیل استثنا میخورد و هلاک نمیکند. بعضی از نفوس و ارواح آن چنان قوی هستند که همانطور که در این دنیا بدن را از متلاشی شدن حفظ میکنند، با قطع تعلّق از بدن نیز همچنان آن بدن را حفظ میکنند. این که در این دنیا حفظ میکنند طبیعی است ولی بعد از این نشئه غیر طبیعی است که یک عامل اضافهای نیاز دارد و آن قوّت نفس است. جناب حُرّ روحش آن قدر قوی است که به برکت این تحوّلی که در کربلا ولو در عرض چند ساعت ایجاد شد، قدرت پیدا کرد و بعد از شهادت نیز که وارد آن نشئه شده میتواند با یک نوع توجه، بدن را از تلاشی حفظ کند. اینها به برکت یک قوّت مضاعفی است که روح از آن برخوردار است؛ به گونهای که با وجود قطع تعلّق از بدن، برخلاف طبیعت عمل کرده و یک استثنایی در قانون کلی طبیعی ایجاد میکند. جناب شیخ صدوق و حرّ الآن بدن برزخی دارند ولی در عین حال توجه به بدن مادّی هم دارند. از امام سؤال کردند: ارواح اموات ما آیا به فکر و یاد ما هم هستند؟ آقا فرمودند: بله. پرسیدند: چگونه به یاد ما هستند؟ آقا فرمودند: بستگی به وضعیت خودشان دارد؛ آنها که فارغ هستند هر شب سری به بازماندگان میزنند، بعضیها فراغتشان کمتر است، هفتهای یک بار و بعضیها ماهی یکبار و یا سالی یکبار و بعضیها آنقدر گرفتار هستند که اصلاً انگار بازماندهای ندارند.